۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

فرخي يزدي ـ شعر آزادي


آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي

دست خود ز جان شستم از براي آزادي

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي

با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز

حمله مي كند دايم بر بناي آزادي

در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است

ناخداي استبداد با خداي آزادي

و اين محبت را گر كني ز خون رنگين

مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي

فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل

دل نثار استقلال جان فداي آزادي